هوا آن سوی چشمانم بارانی ست
سکوتم تحفه ی رنجی پنهانی ست
به شب آغشته می ماند خورشیدم
فراز تپه ای ماهی پیدا نیست
صدایی از درون با من می گوید
شروع فصل بی رحم تنهایی ست
پر میزند بر بامم سیاهِ کلاغ و شب
به ویرانه ها می ماند خانه بی چراغ و تب
می سوزدم می کوبد به در دست سرد باد
جز رفتنت تصویری نمی آورم به یاد
هوا آن سوی چشمانم بارانی ست
سکوتم تحفه ی رنجی پنهانی ست
هوا را پنجه می سایم می بینی
نفس اطراف دستانم پیدا نیست
صدایی از درون با من می گوید
شروع فصل بی رحم تنهایی ست
پر میزند بر بام سیاهِ کلاغ و شب
به ویرانه ها می ماند خانه بی چراغ و تب
می سوزدم می کوبد به در دست سرد باد
جز رفتنت تصویری نمی آورم به یاد
می سوزدم می کوبد به در دست سرد باد
جز رفتنت تصویری نمی آورم به یاد