دلبند و دلخواهی چه شیرین سخنی
نمیکنم باور که مهمان منی
نمیکنم باور که با خنده ی خود
سکوت سنگین را چنین میشکنی
قدم نهادی در خانه ی من
شد از تو روشن،کاشانه ی من
سبو بیفکن،پیاله بشکن،که باده مستی ندهد
خوشا به حالی که خود مجالی به می پرستی ندهد
تو نور چشمان منی بردو چشمم قدمت
نرو از این خانه نرو تا نمیرم ز غمت
به کنارم تو بمان به شام تارم تو بمان
تو بمان با من عاشق که به سر
همه سودای تو دارم تو بمان
تو بمان با من عاشق که به سر
همه سودای تو دارم تو بمان
دلبند و دلخواهی چه شیرین سخنی
نمیکنم باور که مهمان منی
نمیکنم باور که با خنده ی خود
سکوت سنگین را چنین میشکنی
قدم نهادی در خانه ی من
شد از تو روشن،کاشانه ی من
سبو بیفکن،پیاله بشکن،که باده مستی ندهد
خوشا به حالی که خود مجالی به می پرستی ندهد